سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد
قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق
تو آغاز یه رویایی سرانجام یه نقاشی باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم کاش در بستر تنهایی تو پیکرم شمع گنه می افروخت ریشه زهد تو و حسرت من زین گنهکاری شیرین می سوخت تو مرا مي فهمي دیرگاهیست که تنهاشده ام قصه ی غربت صحراشده ام منکه بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخهاشده ام کاش چشمان مراخاک کنند تانبینم ک چ تنهاشده ام ببار باران گناهانم زياد است ببار باران دلم محتاج اب است ببار باران كوير جان من خشك است ببار باران دلم از خستگي رنگين است ببار باران كه خانه ساختيم و شكستيم دل ببار باران گسستيم مهرو نبستيم دل ببار باران كه اتيش دلم خاموش نمي گردد ببار باران كه چشمانم نمي بارد ببار باران كه مهر مادري هم كم شده ببار باران مروت را كشتند و خاكستر شده ببار باران كه دلدارم نمي ايد ببار باران نفسهايم نمي ايد ببار باران كه جنگل تشنه لب هست ببار باران زمين خسته، خواب هست ببار باران كه گل ها منتظر هستند ببار باران كه چتر دوستيها بسته هستند ببار باران همه غم ها به جان من فرو رفت ببار باران كه عشق و عاشقي بر باد رفت ببار باران كه شويد رنج و محنت را ببار باران كه امد فصل رويش ها ببار باران كه اوازت خوش است بر گوش ببار باران كه دست عاشق و معشوق نيست بر دوش ببار باران كه دوستان را داديم به بادي ببار باران كه ياران را نكرديم ياري ببار باران نمي رويد بدون تو گل عشقي ببار باران كه بي منت محبت ميكني مشتي! ببار باران همه ما را فراموش كرده اند ببار باران همه بذرها به زير خاك كرده اند ببار باران كه اسان دل بريديم ببار باران كه مهر و دوستي را سر بريديم بی تو ای آغاز ای آغاز ای آغاز احساسم برای واژه گفتن ها دگر... انگار دستانم نمی آیند .... انگشتان من خالیست و بغضی در صدای مرده ام جاریست صدایم درد می خواند و می گریم.... ولی در صورتم لبخند می ریزد دراعماق فراموشی است ، می خوابم و کم کم در سکوت خواب می میرم تو ای احساس نورانی مرا در باد می بینی ؟ که در آغوش این افکار سرگردان دیوانه رها یم ، چون صدای باد می پیچم ! دلم دریاست... ولی ابرم ، پر از احساس باریدن پر از اشکم پر ازتنهایی دیوانه گردانی که خاموشم که هیچ از هیچ می گویم غرور مرده ام ، تنها به فردا راه می یابم دلم می خواست فردا را به فریادی فرو ریزم و دیگر با سکوتی تلخ دنیا را نمی ماندم نمی گفتم نمی خواندم و در یک انتظار "بی تو تا آخر" نمی رفتم دلم مرداب دوری بود نگاهت بر سکوتم رنگ می آویخت و رنگ پاک دستانت مرا از کوچ می آورد سکوتم را صدا می کرد مرا در اسمان پاک احساست رها می کرد چرا اندوه را از من جدا می کرد؟ نمی دانم ...... و امروز از تو رویایی فقط مانده دلم در قاب احساست تک و تنها رها مانده.. من امروز عاشق بادم صدای بغض و فریادم دلم فریاد انبوه است غمم اندازه ی کوه است تو را هر روز می بینم و هر روز از کنار آن خیابان رد پای رفتن را ........ آه و تو انگار در خوابی همیشه صبح ها حتی من از فریاد لبریزم شبيه برگ پائيزي پس از تو قسمت بادم خدا حافظ ولي هرگز نخواهي رفت از يادم خدا حافظ واين بغض در اندوه تو مي ميرم در اين تنهايي مطلق که مي بندد به زنجيرم خدا حافظ و بي تو لحظه اي حتي دلم طاقت نمي آورد و برف نا اميدي بر سرم يکريز مي بارد چگونه بگذرم از عشــق از دلــــــبستگي هايم؟ چگونه مي روي با اينکه مي داني چه تنـــــــهايم؟ خدا حافظ تواي همپاي شب هاي غزل خواني خدا حافظ به پايان اين ديدار پنهاني خدا حافظ من از لام و ب ات گفتم تو قاف و ها و را کردی ز تا و ب برنجیدم تو اخمی نا بجا کردی من از عین و ش و قافت شدم محتاج یک لبخند بدیدی دال و لا یم را ز لبخندت حیا کردی من آن میم و س و تا یم که افکندی به جامم زهر ز واو و فا و آ گفتم قیامت را به پا کردی به نون و آ و زای تو ز چشمم خون غم بارید من شب آشیان با غم ز میم و نون جدا کردی خ و دال و الف رنجید از آن شین و ر و میمت نمی داند جفا عمری به دال و لام ما کردی....! وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج ميگذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج ميدهد. بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم وتازه داشته باشد بیا گناه کنیم نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی تمام آخرت خویش را تباه کنیم به شور و شادی و شوق و شراره تن دهیم و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم برای سرخوشی لحظه ها هم که شده بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
غربت خودم را احساس می کنم غربتی در این دنیای غریب شکوه شکفتن در من پژمرده هیجان صدا در من شکسته بغض در گلوگاه دقایقم خفه شده و اشک ها یکی پس از دیگری بر گونه آرزوهایم می چکد آری ، آغاز دوباره زیست و هزاران بار مردن یعنی این یعنی پا نهادن در جاده بی انتهای هیچ یعنی گم شدن در پستویی از تنهایی یعنی در گور گناهانت خشکیدن یعنی انگشتانت را در چرخ شعرهایت له کردن من فرق سپیده و شامگاه را نمی دانم برای من همیشه همه چیز سیاه است و شاید در اوج شادی هایم خاکستری رنگ شود چهره هیچ کس را به یاد نمی آورم کسی برایم به یاد ماندنی نیست پرواز برایم ممکن نیست چرا که نه فرشته ام ٬ نه پرنده من انسانم ، انسانی از جنس خاک کاش باهردل، دلی پیوند داشت دوست دارم بروم سر به سرم نگذاريد گريه ام را به حساب سفرم نگذاريد دوست دارم که به پابوسي باران بروم آسمان گفته که پا روي پرم نگذاريد اينقدر آينه ها را به رخ من نکشيد اين قدر داغ جنون بر جگرم نگذاريد چشمي آبي تر از آيينه گرفتارم کرد بس کنيد اين همه دل دور و برم نگذاريد آخرين حرف من اين است: زميني نشويد فقط از حال زمين بي خبرم نگذاريد آدمی در آغوش خدا غمی نداشت پیش خدا حسرت هیچ بیش و کمی نداشت دل از خدا برید و بر زمین نشست صدبار عاشق شد و دلش شکست . . به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود یادش آمد که یک روز دل خدا را شکسته بود. لحظات شادی خدا را ستایش کن. لحظات سختی خدا را جستجو کن. لحظات دردآور به خدا اعتماد کن و زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟ بی پناهم، خسته ام، تنها، به دادم می رسی؟ گر چه آهو نیستم، اما پُر از دلتنگیم! ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی؟ من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام هشتمین دُردانه ی زهرا (سلام الله علیها) به دادم می رسی؟ بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود ببار بـاران شب های دراز بی عبادت، چه کنم باز از راه محرم غم رسید این هلال قد کمان دیگر است خرقه ها را بار دیگر تن کنید طبل و شیپور عزا را سر دهید ورد صوفی حا و سین و یا و نون حای آن حامیم ذات کبریا یای آن یکتا پرست و یذکرون سینه از درد فراقت خسته است هیچ دانی در دلم جا کرده ای؟! عشق بازی با تو معنا می شود السلام ای شاه مظلوم و غریب السلام ای نور چشم مصطفی خــود را به مــــن عادت نـده هميشه خواب ها از ارتفاع ساده لوحي خود پرت مي شوند و مي ميرند من شبدر چهارپري را مي بويم كه روي گور مفاهيم كهنه روئيده ست آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟ آيا دوباره من از پله هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت تا به خداي خوب ،كه در پشت بام خانه قدم مي زند سلام بگويم؟ چيستم من؟زاده يك شام لذتبار ناشناسي پيش مي راند در اين راهم روزگاري پيكري بر پيكري پيچيد من به دنيا آمدم بي آنكه خود خواهم كي رهايم كردي تا با دو چشم باز برگزينم قالبي را از براي خويش؟ تا دهم بر هر كه خواهم نام مادر را خود به آزادي نهم در اين راه پاي خويش من به دنيا آمدم تا در جهان تو حاصل پيوند سوزان دو تن باشم پيش از آن كي آشنا بوديم ما با هم ؟ من به دنيا آمدم بي آنكه من در انتهای هر سفر در آینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ، کجا ندیده ای مرا ؟ دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم... دل ات را می بویند روزگار غریبی ست نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه میزنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بن بست کج و پیچ سرما آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان میدارند به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی ست نازنین آن که بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است نور را در پستوی خانه نهان باید کرد آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود روزگار غریبی ست نازنین و تبسم را بر لب ها جراحی میکنند و ترانه را بر دهان شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد کباب قناری بر آتش سوسن و یاس روزگار غریبی ست نازنین ابلیس پیروز است سور عزای ما را بر سفره نشسته است خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد کاش مهتابم درد تنهایی نداشت چهره اش هرگز پریشا نی نداشت کاش برگ های آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت کاش می شد راه سخت زندگي را بی خطر پیمود و قربانی نداشت!!!!!! وقتی هوای آمدنت احتمالی است از هم گریختیم و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم جان من و تو تشنه پیوند مهر بود دردا که جان تشنه خود را گداختیم بس دردناک بود جدایی میان ما از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت و آن عشق نازنین که میان من و تو بود دردا که چون جوانی ما پایمال گشت با آن همه نیاز که من داشتم به تو پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود من بارها به سوی تو بازآمدم ولی هر بار ... دیر بود اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش سرگذشته در کشاکش طوفان روزگار گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش ... این ترانه بوی نان نمی دهد بوی حرف دیگران نمی دهد سفره ی دلم دوباره باز شد سفره ای که بوی نان نمی دهد نامه ای که ساده و صمیمی ست بوی شعر و داستان نمی دهد: ...با سلام و آرزوی طول عمر که زمانه این زمان نمی دهد کاش این زمانه زیر و روشود روی خوش به ما نشان نمی دهد یک وجب زمین برای باغچه یک دریچه آسمان نمی دهد وسعتی به قدر جای ما دو تن گر زمین دهد ، زمان نمی دهد فرصتی برای دوست داشتن نوبتی به عاشقان نمی دهد هیچکس برایت از صمیم دل دست دوستی تکان نمی دهد هیچکس به غیر نا سزا تو را هدیه ای به رایگان نمی دهد کس ز فرط های و هوی گرگ و میش دل به هی هی شبان نمی دهد جز دلت که قطره ایست بی کران کس نشان ز بی کران نمی دهد عشق نام بی نشانه است و کس نام دیگری بدان نمی دهد نا امیدم از زمین و از زمان پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد پاره های این دل شکسته را گریه هم دوباره جان نمی دهد خواستم که با تو درد و دل کنم گریه ام ولی امان نمی دهد... بغض نکن گريه نکن اگر چه غم کشيده اي براي من فقط بگو خواب بدي که ديده اي اگر که اعتماد تو به دست اين و آن کم است تکيه به شانه ام بده که مثل صخره محکم است به پاي صحبتم بشين فقط ترانه گوش کن جام به جام من بزن جام مرا تو نوش کن ترا به شعر مي کشم چو واژه پيش مي روي مرگ فرا نمي رسد تو تازه خلق مي شوي تو در شب تولدت به شعله فوت مي کني به چشم من که مي رسي فقط سکوت مي کني اگر کسي در دل توست بگو کنار مي روم گناه کن به جاي تو بر سر دار مي روم یک شبی مهتاب نمازش را شکست سجده ای زد بر لب درگاه او جام نيما را به دستم داده ای خسته ام زین عشق، دل خونم مکن گفت: ای دیوانه نيمايت منم کردمت آوارهء صحرا نشد مطمئن بودم به من سرمیزنی گفت رندی در رسای زندگی گاه فخر است وگهی شرمندگی گاه شیرین است مانند عسل گاه اشک از دیده آرد چون بصل گاه پرجنجال وگاهی بی صداست گاه گاهی مجلس شور و صفاست گاه همچون بار غم بر قلبهاست گاه دیگر با وفا گه بی وفاست گاه پست است چون جو دانه ای گاه چون پرواز یک پروانه ای گاه چون موجی کف آلود و خشن گاه همچون راه رفتن روی شن گاه آرام و متین و ریشه دار گاه خشم آلود و تند و بی قرار گاه بر وفق مراد مردم است گاه سوزان همچو نیش کژدم است لیک باید ساخت با این زندگی حال ناداری ست یا دارندگی گاهگاهی که به یادت غزلی می خوانم ، * اشک مهمان دلم می گردد سفرش از ته دل تا کف دست ... گاهگاهی که به یادت غزلی می خوانم ، * اشک مهمان دلم می گردد سفرش از ته دل تا کف دست ... چه کسی میداند؛ باز شاید سفری در پیش است ... و تمامی غزلهای جهان کاروانی شده اند ... ساربانش غم و صبر . چه کسی میداند؛ باز شاید سفری در پیش است ... و تمامی غزلهای جهان کاروانی شده اند ... ساربانش غم و صبر . گاهگاهی که به یادت غزلی می خوانم ، * اشک مهمان دلم می گردد سفرش از ته دل تا کف دست ... چه کسی میداند؛ باز شاید سفری در پیش است ... و تمامی غزلهای جهان کاروانی شده اند ... ساربانش غم و صبر . گاهگاهی که به یادت غزلی می خوانم ، * اشک مهمان دلم می گردد سفرش از ته دل تا کف دست ... چه کسی میداند؛ باز شاید سفری در پیش است ... و تمامی غزلهای جهان کاروانی شده اند ... ساربانش غم و صبر . من اگر روح پریشان دارم در غمستان نفسگیر، اگر
من اگر پشت خودم پنهانم اندوه تنهايي پشت شيشه برف مي بارد در سكوت سينه ام دستي دانه اندوه مي كارد مو سپيد آخر شدي اي برف تا سرانجامم چنين ديدي در دلم باريد .... اي افسوس بر سر گورم نباريدي چون نهالي سست مي لرزيد روحم از سرماي تنهائي مي خزد در ظلمت قلبم وحشت دنياي تنهائي ديگرم گرمي نمي بخشي عشق ، اي خورشيد يخ بسته سينه ام صحراي نوميديست خسته ام ، از عشق هم خسته غنچه شوق تو خشكيد شعر ، اي شيطان افسونكار عاقبت زين خواب درد آلود جان من بيدار شد ، بيدار بعد از او بر هر چه رو كردم ديدم افسون سرابي بود آنچه مي گشتم به دنبالش واي بر من ، نقش خوابي بود اي خدا ... بر روي من بگشاي لحظه اي درهاي دوزخ را تا به كي در دل نهان سازم حسرت گرماي دوزخ را؟ ديدم اي بس آفتابي را كاو پياپي در غروب افسرد آفتاب بي غروب من! اي دريغا،در جنوب !افسرد بعد از او ديگر چه مي جويم ؟ بعد از او ديگر چه مي پايم؟ اشك سردي تا بيفشانم گور گرمي تا بياسايم
یه پاییزی که رو جنگل یه دریا رنگ میپاشی
تو طرحی از یه لبخندی که شوق گریه رو میده
سر تصویر چشم تو قلم رو بوم رقصیده
یه حسی از تو میگیرم که هم قده یه پروازه
مث حسی که یک بارون برای جاده میسازه
تماشای تو دیدار یه باغ از پشت یک میلس
مث رویای نقاشی مث پرواز تو پیلس
تماشای تو میتونه تماشای یه دریاشه
چشاتو باز کن شاید دری رو به جهان واشه
من تو را مي خواهم
وهمين ساده ترين قصه يک انسان است
تو مرا مي خواني
من تو را ناب ترين شعر زمان مي دانم
و تو هم مي داني
تا ابد در دل من مي ماني
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم
كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم
مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم
چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم
بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم
نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم
به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر ميشوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی ميکنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار ميبیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف ميشود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا ميرود فرح یا نامزد اوستا به فرانسه ..
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان ميشود. و در نامه ای از مهرداد اوستا ميخواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را ميسراید..
هر نگــــاهی یک لبخند داشت
کاش لبخند هـــــــا پایان نداشت
کاش میشد ناز را دزدید و برد...
بوسه را با غنچه هایش چید و برد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه میشد آن طرف تر را سرود
کاش من هم یک قـناری میشدم
در تب آغــــــاز جاری میشدم
باپرستوهـــــا غزل خوان میشدم
پشت هر آواز پنهــــان میشدم
بال در بال کبوتر میزدم
آن طرف ها کمی سر میزدم
کاش هم رنگ تبسم میشدم ، در میان خنده ها گم میشدم
شهر من آن سوتر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
...دشت های سبز
وسعت ناب
نسترن ، نسرین ، شقایق ، آفتاب
باز این طرف حـــالم گرفت
...
لحظه پرواز بـــالم گرفت
همیشه با خدا باش.......
لحظات آرامش خدا را مناجات کن .
در تمام لحظات خداوند را شکر کن.
اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
مـن سـفــر کـرده اي دارم
کـه يـادم رفـت
آب پـشت پـايـش بـريــــــزم !
طبعم به گناه کرده عادت چه کنم
گویند کریم است و گنه می بخشد
گیرم که ببخشد زخجالت چه کنم
شنیدستم که مرد پاره دوزی
چنین می گفت با پیر عجوزی
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم
گرفتم آن گل و کردم خمیری
خمیری نرم و نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
همه گلهای عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
چو گل بشنید این گفت و شنودن
بگفتا من گلی ناچیر بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم
گل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
و گرنه من همان خاکم که هستم
بر زمین و آسمان ماتم رسید
لیتنا کنا معک اندر سر است
آتشی در قلب این خرمن کنید
هفت اقلیم عطش را در دهید
فاعلات فاعلات فاعلون
سین آن سرها ز پیکرها جدا
نون آن باشد قسم بر یسطرون
دل به روی غیر تو او بسته است
عرش حق شش گوشه بر پا کرده ای
نور حق با تو هویدا می شود
السلام ای آیه ی امن یجیب
السلام ای خامس آل عبا
مـن مثــل هرکـس نیستـــم
یک روز هستـــم پـــــیش تـو
یک روز دیـــــــگر نیستـــــــم
از من مـخواه عاشــــق شدن
عاشقی سرابی بیش نیسـت
آن کـــــس که از مـن ساختند
جز سایـه ایی از خویـش نیســت
هــــرگــز بــــرایــــم دل مـده
چــشمــــان خــود را تـــــر نکــن
این وضـــع پــــر آشـــوب مـن
آشفتــــــــه و بـدتـــــــر نـــــکن
هرگــــز نگـــــو میــخواهمـت
من دوســـــــتت دارم هنـــــــوز
تــــو حیــف هستـــی نازنیــن
در پــــای بی مهـــــــری مـــــن
حتی صدات یک هیجان خیالی است
امشب درون هرچه منم دست وپا زدم
گوشی نبود هرچه خودم را صدا زدم
انگار سالیان درازیست مرده ام
اما هنوز هم به کسی دل سپرده ام
خون خورده ام که جای دلم دلبری کند
تا در خیالهای خوشم داوری کند
اینجا به احتمال فراوان نمیرسیم
هرقدر میرویم به پایان نمیرسیم
از فکرهای توی سرم سوز میکشم
هی حسرت گذشتن دیروز میکشم
سلول انفرادی من سینه من است
تنها خیال سرخ تو گنجینه من است
گنجینه ای که بر سر آن مار خفته است
یک اژدها که آن ور دیوار خفته است
دیوار های سرد وسفیدی به شکل من
با زخمهای سرخ و عمیقی به روی تن
این قاب عکسها همه جا دود میکنند
این عکسها به خاطر ما دود می کنند
در خاطرات کهنه شان پاک سوختند
مثل گیاه در دل این خاک سوختند
تا آمدی سراغ دلم بازی ات گرفت
تا عاشقت شدم دل ناراضی ات گرفت
نزدیکی وصدای تو در این اتاق نیست
مردن برای آنچه تویی اتفاق نیست
من خواب دیده ام که هوای تو روشن است
من خواب دیده ام که خیال تو با من است
امشب اتاق وهم عجیبی ست در سرم
این شعر تلخ حک شده در ذهن دفترم
من قول داده ام ،به هوای تو زنده ام
من زنده ام هنوز ، برای تو زنده ام
بی وضو در کوچه نيما نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
پر زنيماشد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از نيماست آنم می زنی
من که مجنونم تو مجنونم مکن
بانوي این بازیچه دیگر نیستم
این تو و نيماي تو ... من نیستم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور نيماساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق نيمادر دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر نيمابرنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این نيما که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو نيماکشته در راهت کنم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازی دوران دارم
دل گریان،لب خندان دارم
نفسم میگیرد
آرزو در دل من
متولد نشده، می میرد
یا اگر دست زمان درازای هر نفس
جان مرا میگیرد
دل گریان، لب خندان دارم
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان، لب خندان دارم
همه فکرم از این بی یاوری بود
خدارو شکر، بخشیدی مرا دوست
اگر چه قلب من خاکستری بود
Power By:
LoxBlog.Com |